پاییز سرد در گذر است و زمستان سردتر در راه.. و باز پسرک چکمه های سبز رنگش را به پا کرد.

آسمان ابری، هوا بارانی، کوچه های گِلی، چکمه های گُلی، چکمه سوراخ و جوراب سوراخ. بی شک پای کوچکش یخ میزند.
در میان گِل و لای کوچه های روستا، نفس نفس زنان راهی خانه ی امید و آرزو؛ مدرسه اش شد.
ذهنش آشفته و فکرش مشغول "نکند باز کلاس سرد باشد، نکند امروز هم کلاس بی بخاریست . . . 
گیریم که اصلا بخاری باشد! از ترس آتش گرفتنش که همیشه خاموش است !"
پسرک ایستاد.خم شد و دست به زانو گرفت،نفسی کشید.نفس نه! بهتر است بگویم آه سردی را کشید. . . 
آه آتش...! آه آتش !...
یاد دوستان خود افتاد: "زمستان سرد، بخاری نفتی روشن، درب کلاس بسته، بخاری آتش، بچه ها آتش، دست ها سوخته، پاها سوخته . . ."
بغض در گلویش دوید.پسرک راه افتاد و دل کوچکش را غم گرفت.با خودش میگفت:"کدام مسئول به فکر جیب خود بود،حق ما را خورد،جان دوست هایم را گرفت و بخاری گازی نگرفت... ؟"

حتماّ همگی اون وقایع دلخراش و سوختن بخار نفتی مدرسه روستایی رو یادتونه. بعد اون اتفاقات مسئولین یکی یکی پیداشون شد و هر کدوم یه وعده و وعید دادن و اظهار تاسف کردن اما چه سود. . . !

میخوام بگم آی اونایی که مسئولین، آی اونایی که خوب بلدین وعده و آمار بدین، زمستون و هوای سردش تو راهه! نکنه باز بخاری نفتی و کلاس درسی آتیش بگیره، نکنه باز مادری داغدار بشه، نکنه باز یادگار ناخوشایندی رو سر و صورت بچه های معصوم بذارین.


حواستان باشد کودکی چشم به راه است !